عصر دانش
حما’ مسنون‘ سر خضوع

 دیدمش در اوج سرگردانی، خسته و درمانده و نا امید. گفتمش:

«در این برهوت تنهایی چه می کنی و به کجا می گریزی؟»

سر از جیب اندوه بیرون آورد، تیر نگاهش را در کویر دنیا رها کرد؛ تا بی نهایت. گفتم: «چرا غمگینی، به کجا می گریزی؟»

 گفت: «مرا که می شناسی. انسانم از عدم آمده ام و در غوغای وجود رها شده ام.»

گفتم: «انسانی و چنین غمزده؟» گفت: می دانی، از روزی که به عالم وجود گام نهاده ام؛ به بهانه گریز از تنهایی در پی یک آشنا، پهنه هستی را گردیده ام. خواستم با آسمان و زمین دوست گردم، نپذیرفتند مرا. دریا را التماس کردم. با ستارگان، گلها، درختان، سنگ و کوه، کویر و دشت، جویبارها و چشمه ها؛ همه و همه را به دوستی التماس کردم تا از تنهایی در دنیا بگریزم. لیکن هیچ کدام مرا لایق دوستی خویش ندانستند. همه راندند مرا. چرا که کیان و خلقتم را می دانستند و می شناختند. تو می شناسی مرا؟

مرا از «حماء مسنون»1 ساختند و پرداختند: «لجن بدبو و متعفن» این است که هیچ موجودی حاضر به دوستی با من نشد. من ناچیزم، پستم، خرد و حقیرم. نمی دانم، پس فلسفه آمدنم چه بود؟ تنهایی و غربت؟

 نا امیدی و درماندگی؟گفتم: «خلقتت را می شناسم. آری تو را از «حماء مسنون» آفریدند، لیکن حماء مسنون، سر خضوع و افتادگی توست. راز اصلی وجودت در «نفخت فیه من روحی» است. تو انسانی مغاک و حضیض خاک قرار گاه تو نیست. چون خدای، گلت را ساخت تو را با دم ربانی اش حیات بخشید. گل بودی، بی جان. خدا از روح خود در تو دمید تا که برخاستی. نبودی و از بود او ممکن شدی و اینکه هیچ موجودی در عالم وجود، با تو دوستی نکرد نه بدان دلیل است که تو لایق نبودی بلکه هیچ آفریده ای توان دوستی با تو را نداشت. لایق تو نبود. لیاقت تو خداست، نه آسمان و زمین و آب و دریا و خاک. تو از آنِ خدایی و خداوند، آنِ‌ تو
گفت: «پس چرا تنهایی را برایم برگزید؟» گفتم: «گمانم این است خدا آن گاه که از آفرینش موجودات دست بداشت به آفرینش موجودی دست زد که راز گویای او باشد و هم سخنش. تو را ساخت، برای خودش. خواست همنشین شوی و همنشینت باشد.» می گفت: «من کنز مخفی وجود بودم دوست داشتم شناخته شوم.» با عنصری خدایی به نام «انسان» موجودی از روح خودش. و چه کسی جز روح الهی می توانست او را کشف کند و بنمایاند؟
تو را آفرید به خاطر خود. به خاطر اینکه خدا، همدل و همراز می خواست و تو مپنداری که این نیاز خداست که همراز جستن عین ناز است نه نیاز. اینکه می بینی جمالش را هنگامی به تو می نمایاند که از تمام دلبستگی ها و تعلقات رها گردی و تنهای تنها، به خاطر این است که او تنهایی اش، برترین خصلت وحدانیش، را به تو ارزانی داشت، تا در اوج نیاز با او همراز شوی و وحدانیت او را نیک بشناسی و به اوج قرب برسی.
خدا روح الهی به تو بخشید و عقل و دل را نیز در کالبد وجودت به ودیعت نهاد تا با عقل او را بشناسی، با دل، دلداده اش گردی و با روح به سویش پربگشایی.
و دل، دلت را به «اکسیر عشق» زنده ساخت تا فقط او را دوست بداری و از سوز این اکسیر او را فریاد کنی. باید با اکسیر 
 عشق سوزانده شوی؛ شعله ور گردی تا توان تماشای آفتاب دل آرای جمالش را بیابی.
«
حماء مسنون» سر خضوع و افتادگی توست؛ فراموش مکن. لیکن راز اصلی وجودت در «نفخت فیه من روحی» است. تویی که باید فاصله «لجن متعفن» تا «خدا» را بپیمایی. باید روحت را به قابلیت اوج و عروج بیارایی و تا‌ آنجا رسی که جبریل امین را اجازت ورود نبود.
و نمی دانم چگونه این انسان، شرف خلقت، دلش می آید روحی را که از دم معبود رونق حیات یافته و به آتش عشق گداخته، در این رهگذر دنیا بی تفاوت باشد و عمر را در غفلت از روح و دل و جان به سر برد و روی به خزان نهد؟ اندوه بارتر اینکه، دل به غیر بسپارد؟
نمی دانم چگونه می پذیرد روح را سرگرم دنیا کند و مگر نه این است که هر اندازه دنیا سرگرمش کند، دل خدایی اش سرد می گردد و فروغ عشقش به خاموشی می گراید. نمی دانم. لیکن همین اندازه فهمیده ام، لحظاتی هست که دل، تنگ خدا و روح بی قرار او می شود و جان در فراقش می گدازد آن هنگام است که باید «دل و جان و روح» را به حال خود گذاشت تا در فروغ معنویت و جلوه های جمال حق سیر کنند شاید کمی آرام گیرند.
  
پی نوشت :
 
1.  
سوره حجر، آیه26. 

1387/7/8 18:11
(5) نظر
برچسب ها :
X