عصر دانش
شرايط مهماني

 

لقمان حکیم را کسی دعوت کرد , گفت :می آیم به سه شرط

گفتند:هر چه باشد به جان منت داریم.

گفت:با علم به این که می دانم به حرفم گوش نمی دهید می آیم:

شرط اول:آن که اذیتم نکنید !

شرط دوم:این که مریضم نکنید!  

شرط سوم:این که محبوسم نکنید!

گفتند:چنین فکری از خیال هیچ نا جوانمردی هم خطور نمی کند.

سر انجام رفت و مهمانی برگزار شد ه در اخر سر گفت:دیدیدکه هر سه شرط را عمل نکردید.

گفتند:چطور؟

گفت:اول که آمدم گوشه متناسب با حال خود و مقام مجلس نشستم ولی شمامرتب جایم را عوض کردید و هر کس آمد خواست در محلی بنشیند ,اشخاص زیادی که در مجلس بودند به ناچار از جا بلند شده مرتب جای خود را عوض می کردند و به همان ترتیب مرا هم تغییر مکان می دادند و بالاتر می نشاندند در حالی که شرف المکان بالمکین است . بعد موقع ناهار خوردن به قدری با اصرار و ابرام به من خورانیدید که حتما به جهاز هاضمه من تحمیل شده و بیمار خواهم شد.

و اما شرط سوم,موقعی که خواستم  به دنبال کار خود بروم ,نگذاشتید و گفتید :حالا زود است ! و چندین ساعت زندانی شما بودم در حالی که خود شخص مهمان باید بداند که زیاد نشستن ,خسته کننده است.

  

مدرسه علمیه نرجس(س)

 

1387/12/7 15:46
(1) نظر
برچسب ها :
ماجراي کوهنورد.

 

داستان در مورد یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او

 

 پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود همان طور که از کوه بالا

 

 میرفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد ودر حالی که به سرعت سقوط می کرد . از کوه پرت شد . در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش

 

  می دید. اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود وفقط طناب او را نگه داشته بود ودر این لحظه سکوت برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد خدایا کمکم کن نا گهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد: از من چه می خواهی؟ ای خدا نجاتم بده! واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟ البته که باور دارم اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد. گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند بدنش از یک طناب آویزان بودو با دست هایش محکم طناب را گرفته بود.... و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت....

 

 

1387/12/7 15:39
(2) نظر
برچسب ها :
حما’ مسنون‘ سر خضوع

 دیدمش در اوج سرگردانی، خسته و درمانده و نا امید. گفتمش:

«در این برهوت تنهایی چه می کنی و به کجا می گریزی؟»

سر از جیب اندوه بیرون آورد، تیر نگاهش را در کویر دنیا رها کرد؛ تا بی نهایت. گفتم: «چرا غمگینی، به کجا می گریزی؟»

 گفت: «مرا که می شناسی. انسانم از عدم آمده ام و در غوغای وجود رها شده ام.»

گفتم: «انسانی و چنین غمزده؟» گفت: می دانی، از روزی که به عالم وجود گام نهاده ام؛ به بهانه گریز از تنهایی در پی یک آشنا، پهنه هستی را گردیده ام. خواستم با آسمان و زمین دوست گردم، نپذیرفتند مرا. دریا را التماس کردم. با ستارگان، گلها، درختان، سنگ و کوه، کویر و دشت، جویبارها و چشمه ها؛ همه و همه را به دوستی التماس کردم تا از تنهایی در دنیا بگریزم. لیکن هیچ کدام مرا لایق دوستی خویش ندانستند. همه راندند مرا. چرا که کیان و خلقتم را می دانستند و می شناختند. تو می شناسی مرا؟

مرا از «حماء مسنون»1 ساختند و پرداختند: «لجن بدبو و متعفن» این است که هیچ موجودی حاضر به دوستی با من نشد. من ناچیزم، پستم، خرد و حقیرم. نمی دانم، پس فلسفه آمدنم چه بود؟ تنهایی و غربت؟

 نا امیدی و درماندگی؟گفتم: «خلقتت را می شناسم. آری تو را از «حماء مسنون» آفریدند، لیکن حماء مسنون، سر خضوع و افتادگی توست. راز اصلی وجودت در «نفخت فیه من روحی» است. تو انسانی مغاک و حضیض خاک قرار گاه تو نیست. چون خدای، گلت را ساخت تو را با دم ربانی اش حیات بخشید. گل بودی، بی جان. خدا از روح خود در تو دمید تا که برخاستی. نبودی و از بود او ممکن شدی و اینکه هیچ موجودی در عالم وجود، با تو دوستی نکرد نه بدان دلیل است که تو لایق نبودی بلکه هیچ آفریده ای توان دوستی با تو را نداشت. لایق تو نبود. لیاقت تو خداست، نه آسمان و زمین و آب و دریا و خاک. تو از آنِ خدایی و خداوند، آنِ‌ تو
گفت: «پس چرا تنهایی را برایم برگزید؟» گفتم: «گمانم این است خدا آن گاه که از آفرینش موجودات دست بداشت به آفرینش موجودی دست زد که راز گویای او باشد و هم سخنش. تو را ساخت، برای خودش. خواست همنشین شوی و همنشینت باشد.» می گفت: «من کنز مخفی وجود بودم دوست داشتم شناخته شوم.» با عنصری خدایی به نام «انسان» موجودی از روح خودش. و چه کسی جز روح الهی می توانست او را کشف کند و بنمایاند؟
تو را آفرید به خاطر خود. به خاطر اینکه خدا، همدل و همراز می خواست و تو مپنداری که این نیاز خداست که همراز جستن عین ناز است نه نیاز. اینکه می بینی جمالش را هنگامی به تو می نمایاند که از تمام دلبستگی ها و تعلقات رها گردی و تنهای تنها، به خاطر این است که او تنهایی اش، برترین خصلت وحدانیش، را به تو ارزانی داشت، تا در اوج نیاز با او همراز شوی و وحدانیت او را نیک بشناسی و به اوج قرب برسی.
خدا روح الهی به تو بخشید و عقل و دل را نیز در کالبد وجودت به ودیعت نهاد تا با عقل او را بشناسی، با دل، دلداده اش گردی و با روح به سویش پربگشایی.
و دل، دلت را به «اکسیر عشق» زنده ساخت تا فقط او را دوست بداری و از سوز این اکسیر او را فریاد کنی. باید با اکسیر 
 عشق سوزانده شوی؛ شعله ور گردی تا توان تماشای آفتاب دل آرای جمالش را بیابی.
«
حماء مسنون» سر خضوع و افتادگی توست؛ فراموش مکن. لیکن راز اصلی وجودت در «نفخت فیه من روحی» است. تویی که باید فاصله «لجن متعفن» تا «خدا» را بپیمایی. باید روحت را به قابلیت اوج و عروج بیارایی و تا‌ آنجا رسی که جبریل امین را اجازت ورود نبود.
و نمی دانم چگونه این انسان، شرف خلقت، دلش می آید روحی را که از دم معبود رونق حیات یافته و به آتش عشق گداخته، در این رهگذر دنیا بی تفاوت باشد و عمر را در غفلت از روح و دل و جان به سر برد و روی به خزان نهد؟ اندوه بارتر اینکه، دل به غیر بسپارد؟
نمی دانم چگونه می پذیرد روح را سرگرم دنیا کند و مگر نه این است که هر اندازه دنیا سرگرمش کند، دل خدایی اش سرد می گردد و فروغ عشقش به خاموشی می گراید. نمی دانم. لیکن همین اندازه فهمیده ام، لحظاتی هست که دل، تنگ خدا و روح بی قرار او می شود و جان در فراقش می گدازد آن هنگام است که باید «دل و جان و روح» را به حال خود گذاشت تا در فروغ معنویت و جلوه های جمال حق سیر کنند شاید کمی آرام گیرند.
  
پی نوشت :
 
1.  
سوره حجر، آیه26. 

1387/7/8 18:11
(5) نظر
برچسب ها :
آرزويي كه برآورده نشد
آرزویی که برآورده نشد 

مردی از دوست خود پرسید: «آیا تا کنون که شصت سال از عمرت می گذرد، به یکی از آرزوهای خودت رسیده ای؟»

گفت: «آری فقط به یکی از آرزوهایم رسیده ام. یک روز وقتی پدرم موهای سرم را می کشید تا مرا تنبیه کند، آرزو کردم که کاش مو در سر نداشتم، و امروز خدا را شکر می کنم که به این آرزویم رسیده ام.»

همت نادر شاه

روزی نادرشاه با سید هاشم خار کن از عرفای نجف ,ملاقات کرد.نادر شاه به سید هاشم رو کرد و گفت:شما واقعا همت کرده اید که از دنیا گذشته اید.

سید هاشم با سادگی تمام گفت:بر عکس ,همت را شما کرده اید که از آخرت گذشته اید.

1387/6/12 19:19
(0) نظر
برچسب ها :
انتقال اطلاعات از يك هارد به هارد ديگر

انتقال اطلاعات از یک هارد به هارد دیگر

 

تاکنون به احتمال زیاد برایتان پیش آمده که بخواهید اطلاعات روی یک هارد را به هارد دیگری منتقل کنید
 
برای نخستین بار شما برای این کار از یک سی دی استفاده خواهید کرد. اما راه بهتری نیز هست و آن انتقال اطلاعات از هارد خود به هارد دیگر توسط کابل مربوطه است

برای این کار باید ابتدا برق سیستم رابکشید سپس پشت کیس را باز کنید. کابلی که به پشت سی دی رام متصل می شود جدا نمایید و بطور صحیح آن را به پشت هارد دیگر وصل کنید و یک کابل دیگر هم که برای برق هارد است از سی دی رام جدا کرده و به پشت هارد وصل کنید. حال برق سیستم را وصل کنید و سیستم را روشن نمایید. بعد از نصب هارد دیسک جدید، بهmy computer    بروید شما هنگام بازدید، شاهد درایوهای هارد دیسک جدید خواهید بود. در غیر این صورت بار دیگر سیسم را راه اندازی کنید

 
اگر می خواهید انتخاب کنید که سیستم با کدامیک از هاردها شروع به کار نماید، Jamper   پشت هارد که نمی خواهید کامپیوتر با آن راه اندازی شود جدا نمایید. به یاد داشته باشید که پس از پایان کار،  Jamper  را به جای اولش بازگردانید و بدین صورت شما به راحتی توانسته اید اطلاعاتتان را به هاردی دیگر منتقل کنید. این راه در عین درستی دارای یک عیب اساسی است و آن اینکه ممکن است هارد دوم دارای ویروس باشد پس برای پیشگیری از این مشکل ، سیستم خود را به یک آنتی ویروس به روز مسلح کنید.

1387/6/12 19:17
(0) نظر
برچسب ها :
X